روزی مردی داخل چالـــــــــــــه ای افتاد و بســــــــــیار دردش آمد .
یک پـــــدر روحانی او را دیـــــد و گفت :حتما گـــناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عـــــــــــــــمق چاله و رطوبت خـاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نـــــــــــــگار در مورد دردهایش با او مصــــــــــاحبه کرد!
یک یوگیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت به او گفت :
چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!
یک پزشـــــــــــــک برای او دو قرص آســـــــــــــپرین پایین انداخت!
یک پرســـــــــــــــــــتار کنار چاله ایـــــــــــــــستاد و با او گریه کرد!
یک روانـــــــــــــــــشناس او را تحریـــــــــــــــــــک کرد تا دلایلی را
که پـــدر و مـادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نـصیحت کرد که : خواستن توانـستن است!
یک فرد خوشبیـن به او گفــت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بــــیسوادی گذشت واو را گرفت و او را از چاله بیرون آورد.!
آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.
جرج برناردشاو
:: موضوعات مرتبط:
سخنی از زبان بزرگان ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستانی زیبا از جرج برناردشاو ,
جرج برناردشاو ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4