عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 17
:: باردید دیروز : 152
:: بازدید هفته : 263
:: بازدید ماه : 1399
:: بازدید سال : 86687
:: بازدید کلی : 315278

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
دو شنبه 30 بهمن 1391 ساعت 12:39 | بازدید : 1181 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 به گیله مرد میگم :

درختها در طلب نور شاخه هاشون رو به سوی خورشید بلند می کنند

، پس چرا شبها شاخه هاشون رو پایین نمی یارن ؟

 

 

گفت :
 
شاید دستهاشون به سمت آسمونیه که منظور از اون خورشیدش نیست ،
 
بلکه منظور خدای آفریننده خورشیدشه ...
 
اگر اینطور نگاه کنیم میتونیم به جواب برسیم .
 
 

و من این روزها به قنوت درختان غبطه میخورم ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان گیله مرد , خدا , خدایا , داستانی درمورد خدا , داستانی درمورد درختان , عکس , عکس زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
داستانک..
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 11:43 | بازدید : 1249 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.

 

او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود

 

سفارش دهد تا برایش پست شود.


وقتی از گل فروشی خارج شد٬

 

دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد.

 

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟


دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.

 

مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬

 

من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.


وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند

 

دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود

 

لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

 

مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟

 

دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!


مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬

 

بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.

 

طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت

 

و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید:

 

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری،

 

شاخه ای از آن را همین امروز بیاور

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
راز ماندن...
پنج شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 3:13 | بازدید : 1170 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

کوه پرسید ز رود ، زیر این سقف کبود


راز ماندن در چیست؟ گفت : در رفتن من


کوه پرسید و من؟ گفت : در ماندن تو


بلبلی گفت : و من ؟


خنده ای کرد و گفت : در غزلخوانی تو


آه از آن ابادی که در آن کوه رود


رود ، مرداب شود ، و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد


و نخواند دیگر


من و تو بلبل و کوه و رودیم


راز ماندن جز


در خواندن من ، ماندن تو ، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست


بدان !

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
جملات خواندنی...
پنج شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 2:53 | بازدید : 1155 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


اگر خداوند عهده دار روزى تو است ،

پس چرا غم روزى خود مى خورى ؟


اگر روزى هر كس معين است ،

پس چرا اينقدر حرص مى زنى ؟

 اگر حساب حق است ،

براى چرا اين همه مال مى اندوزى ؟


اگر پاداش خدا حق است ،

چرا تا اين اندازه بخل مى ورزى ؟


اگر كيفر از آتش دوزخ است ،

چرا اين همه مرتكب گناه مى شوى ؟


اگر مرگ حق است ،

چرا اينقدر مغرور و مست هستى ؟


 

اگر همه چيز در محضر خدا است ،

براى چه مكر و حيله مى كنى ؟


اگر گذشتن بر پل صراط حق است ،

پس به چه چيز مى بالى و چرا به خود مغرورگشته اى ؟

 


اگر همه چيز به قضا و قدر الهى است ،

 پس چرا اينقدر اندوهگين مى باشى ؟


اگر دنيا فانى است ،

پس دلبستگى به آن براى چيست ؟

 

امام صادق عليه السلام

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: خدا , خدایا , متن زیبا درمورد خدا , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
داستان...
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:20 | بازدید : 1229 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی یکی از دوستان بهلول گفت:

 

ای بهلول!

 

من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟

 

بهلول گفت: نه!

 

پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم،آیا حرام است؟

 

بهلول گفت: نه!

 

پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم

 

و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم

 

حرام می شود؟….


بهلول گفت: نگاه کن!

 

من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟

 

گفت: نه!

 

بهلول گفت: حال مقداری خاکنرم بر گونه ات می پاشم.

 

آیا دردت می آید؟

 

گفت: نه!

 

سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت

 

و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!


مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!

 

بهلول با تعجب گفت: چرا؟

 

من که کاری نکردم!

 

این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،

 

اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
حکايتي از کريم خان زند ...
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:24 | بازدید : 1151 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 
 
  مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد

تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند!!

خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود

ومي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ 

وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به 

حضور خان زند مي رسد و کريم خان از وي مي پرسد: 

چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني ؟مرد مي گويد 

دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم ! 

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!

مرد مي گويد: من خوابيده بودم! خان مي گويد: خب چرا 

خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي

مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود مرد مي گويد:

من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد

خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: اين مرد راست 

مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , حکایت جالب , داستان , داستان زیبا , داستان خواندنی , داستانی بسیارزیبا , کریمخان زند ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
پرواز را یاد بگیر...
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:7 | بازدید : 2150 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

وقتي راه رفتن آموختي، دويدن بياموز. و دويدن که آموختي ، پرواز را.
 
دويدن بياموز ، چون هر چيز را که بخواهي دور است و هر قدر که
 
زودباشي، دير. و پرواز را ياد بگير نه براي اينکه از زمين جدا باشي،
  
براي آن که به اندازه فاصله زمين تا آسمان گسترده شوي.
 
 
من راه رفتن را از يک سنگ آموختم
 
، دويدن را از يک کرم خاکي و پرواز رااز يک درخت. 

بادها از رفتن به من چيزي نگفتند، زيرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را
 

نمي شناختند! پلنگان، دويدن را يادم ندادند زيرا آنقدر دويده بودند که

دويدن را از ياد برده بودند. پرندگان نيز پرواز را به من نياموختند، زيرا
 
چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشي سپرده بودند!
 
 
 

اما سنگي که درد سکون را کشيده بود، رفتن را مي شناخت و
 

کرمي که در اشتياق دويدن سوخته بود، دويدن را مي فهميد و درختي
 
که پاهايش در گل بود، از پرواز بسيار مي دانست! 

آنها از حسرت به درد رسيده بودند و از درد به اشتياق و از اشتياق به معرفت.
 

وقتي رفتن آموختي ، دويدن بياموز. ودويدن که آموختي ، پرواز را..
 

راه رفتن بياموز زيرا هر روز بايد از خودت تا خدا گام برداري
 
 
. دويدن بياموززيرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوي.
 
و پرواز را يادبگير زيرا بايد روزي از خودت تا خدا پر بزني. 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , متن آموزنده , متن بسیار زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
خداروشکر...
چهار شنبه 11 بهمن 1391 ساعت 21:10 | بازدید : 1206 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین

 

زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید

 

و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد

 

تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.

 

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد

 

و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.

 

قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت:

 

ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.

 

اون به تو کلک زده دوست من!


رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر!

 

پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
درست انتخاب کن...
سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 19:26 | بازدید : 1406 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

كشاورزی الاغ پيری داشت
 
كه يك روز اتفاقی به درون يك چاه بدون آب افتاد !
 
كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست
 
الاغ را از درون چاه بيرون بياورد !
 
پس براي اين كه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد ،
 
كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند
 
تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجی او باعث عذابش نشود !
 
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ريختند ،
 
اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند
 
و زير پايش مي ريخت و وقتی خاك زير پايش بالا می آمد ،
 
سعی می كرد روی خاك ها بايستد !
 
روستايی ها همين طور به زنده به گور كردن
 
الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد
 
تا اين كه به لبه ی چاه رسيد
 
و در حيرت کشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد !

مشكلات مانند تلی از خاك بر سر ما می ريزند
 
و ما همواره دو انتخاب داريم :
 
اول اين كه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند
 
و دوم اينكه از مشكلات سكويی بسازيم برای صعود !
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان آموزنده , مشکلات , صعود , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
بدون شرح...
دو شنبه 9 بهمن 1391 ساعت 1:8 | بازدید : 1259 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: عکس , ,
:: برچسب‌ها: عکس , زیبا , عکس زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
نگرش...
یک شنبه 8 بهمن 1391 ساعت 18:53 | بازدید : 1256 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند

 زندگی خود را 100% بسازند!!!

اگر

A B C D E F G H I J K

L M N O P Q R S T U V W X Y Z


برابر باشد با

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16

 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

(تلاش سخت) Hard work

H+A+R+D+W+O+ R+K


8+1+18+4+23
+ 15+18+11= 98%
*

(دانش) Knowledge

K+N+O+W+L+E+ D+G+E


11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96% 
*

(عشق)Love 

L+O+V+E


12+15+22+5=54%
*

خیلی از ما فکر میکردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟!!!

پس چه چیز 100% را میسازد؟؟؟

(پول) Money

M+O+N+E+Y


13+15+14+5+25= 72%
*
(رهبری) Leadership 


L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P


12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%
*
پس برای رسیدن به اوج چه کنیم؟ 

(نگرش) Attitude 


1+20+20+9+20+ 21+4+5=100% 
*
اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم

زندگی 100% خواهد شد.


نگرش همه چیز را عوض میکند،

نگرشت را عوض کن همه چیز عوض میشود...

 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
خدایا...
یک شنبه 8 بهمن 1391 ساعت 18:17 | بازدید : 1487 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدایا در پی رودخانه ها میدوم

و در دو قدمی دریا سایه ترانه هایم را از روی ماسه ها برمیدارم

. من نمی خواهم بی عشق تو زندگی کنم

. درهای بسته اسمان را به رویم باز کن

پیش ازانکه شعر سرودنم را فراموش کنم......

.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: مناجات , سخنان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خدا , خدایا , متن زیبا درمورد خدا , عکس , عکس زیبا , مناجات , متن زیبا , سخن کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
داستانک...
جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 1:54 | بازدید : 1381 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پارسايي بر کنار دريا بود و زخم پلنگ داشت،

با هيچ دارويي خوب نمي شد،

مدت ها از آن رنجور بود

و دم به دم شکر خداي تعالي همي گفت.

پرسيدندش که شکر چه مي گويي؟

گفت: شکر آن که به مصيبتي گرفتارم نه به معصيتي.


گلستان سعدي

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , متن زیبا , سخنان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خدا , خدایا , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , سعدی , گلستان سعدی , حکایت , حکایتی از گلستان سعدی , شکر , داستان شکر ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
از شاپرک دلت خبر داری؟
جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 1:18 | بازدید : 1264 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

شاپرکی کنج آشیانه اش سردو خاموش نشسته بود.
 
خدا گفت: چیزی بگو !
 
شاپرک گفت: خسته ام.
 
خدا گفت: از چه ؟
 
شاپرک گفت: از هجوم تنهاییو بی کسی.
 
کسی که به عشقش پر بگشایی
 
و از بند روزهای سردو غم زده بگریزی
 
 بااو همسفر شوی وبخوانی آوازی از سر شادمانی.
 
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
 
شاپرک گفت: گاهی چنان دور می شوی
 
که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
 
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟

شاپرک سکوت کرد.
 
بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
 
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟!
 
چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
 
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری .
 
هرگز تنهایت گذاشتم ؟
 
 
شاپرک سر به زیر انداخت .
 
دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
 
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
 
شاپرک سر بلند کرد .
 
دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
 
 به سمت بی نهایت پر گشود

 

از شاپرک دلت خبر داری؟هنوز غمگینه یا پر کشیده به سمت ملکوت؟

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: شاپرک , خدا , خدایا , قصه , متن , متن زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
خدایا...
پنج شنبه 5 بهمن 1391 ساعت 23:34 | بازدید : 1217 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدایا!

چنان نزدیکی

که نمی توانم ببینمت .

صدای تو هر لحظه با من سخن می گوید ،

اما من آنرا نمی شنوم .

مرا به اعماق درونم ببر

تا شکوه بی پرده جمال تو را بشنوم .

مرا بیاموز

پیوسته تو را بجویم

و همواره به عنوان یگانه پناهم

به تو رو کنم

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: مناجات , ,
:: برچسب‌ها: خدا , خدایا , متن زیبا درمورد خدا , عکس , عکس زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10