؛کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد...
ندا آمد بر در خانه ام بیا ،
آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم...
وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم
در بسته ای ندیدم !
هر چه بود باز بود...
گفتم : خدایا بر کدامین در بکوبم؟
ندا آمد : این را گفتم که بیایی وگرنه
من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم ...
کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک ...
مهربان خدایم دوستت دارم...
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1