عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 14
:: باردید دیروز : 2526
:: بازدید هفته : 2540
:: بازدید ماه : 8494
:: بازدید سال : 83878
:: بازدید کلی : 312469

RSS

Powered By
loxblog.Com

شازده کوچولو...
پنج شنبه 26 دی 1392 ساعت 20:38 | بازدید : 821 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روباه گفت:سلام

شازده کوچولو مودبانه گفت:سلام

شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته است!

روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، آخرهنوز کسی مرا اهلی نکرده است.

شازده کوچولو گفت:من دنبال دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است,یعنی "علاقه ایجاد کردن..."

-علاقه ایجاد کردن؟

روباه گفت : البته , تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی

مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر, و من نیازی به تو ندارم تو هم نیازی به من نداری.

من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر.

ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.

تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...

شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم...گلی هست...

و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است...

تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.

من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.

صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو

همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.بعلاوه,خوب نگاه کن ؛

آن گندمزارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم.

به همین دلیل گندم برای من چیز بی فایده ای است و گندمزار مرا به یاد چیزی نمی اندازد،

و لی این جای تاسف است.

اما تو موهای طلایی داری.وچقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی ؛

چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت.

آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت.

روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.

آخر گفت : بیزحمت...مرا اهلی کن!

شازده کوچولو در جواب گفت:خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.

من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.

روباه گفت هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.

آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند

آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند,اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد

آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند.

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: واسه مخاطبی که نمیدونه خاصه , , , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خدایا شفا بده...
پنج شنبه 26 دی 1392 ساعت 19:21 | بازدید : 992 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 


بنده های سالمت را شفا بده!


کسانی را شفا بده که خیال میکنند هنوز دنیا بدون آنها نمیچرخد!


کسانی را شفا بده که خیال می کنند مریض نخواهند شد هرگز!


کسانی را که روحشان خیلی مریض است


خدایــــــا شفــــــــا بده…

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: سخنان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
زندگی...
پنج شنبه 26 دی 1392 ساعت 18:55 | بازدید : 858 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای
 
گفت یا باد است یا خواب است یاافسانه ای ،
 
گفتمش احوال عمرم را بگو تا عمر چیست؟
 
گفت یا برق است یا شمع است یا پروانه ای!
 
گفتمش آنانکه می بینی بر اودل بسته اند،
 
گفت یا کورند یا مستند یا دیوانه ای.

 

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ایستادگی کن ...
پنج شنبه 19 دی 1392 ساعت 17:34 | بازدید : 963 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

ایستادگی کن ،

ایستادگی کن ؛

و ایستادگی کن ...



و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها ،

 

جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند.

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: متن زیبا , سخنان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
عشق
چهار شنبه 18 دی 1392 ساعت 22:34 | بازدید : 1333 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند، به‌راهش گام نه!

 

هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بال‌هایش پناه می‌دهد، تمکین کن

 

! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آن‌گاه که باتو سخن آغاز کند

 

، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد

 

، مانند باد شرطه که بوستانی را


جبران خلیل جبران

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: متن زیبا , متن زیبا درباره ی عشق , عشق , جبران خلیل جبران ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
شنبه 14 دی 1392 ساعت 17:14 | بازدید : 950 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید
 
و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست
 
. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود
 
و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند
 
و در صورتی که آنرا پیدا کن
 
د و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد
 
وزیر هم عازم سفر میشود
 
و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف
 
به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم
 
باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود
 
در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار
 
از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت
 
بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم
 
اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد
 
چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری
 
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد
 
ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی
 
اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است
 
تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
 
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند
 
و آن کار را انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید
 
کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است
 
که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
پنج شنبه 12 دی 1392 ساعت 16:48 | بازدید : 981 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
 
او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند
 
و بز به دنبال آن همان.عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد...
 
نه چوبي كه برتن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
 
پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد
 
و گفت من چاره كار را مي‌دانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد
 
و آبزلال جوي را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد
 
و در پي او تمام گله پريد.
...چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
 
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:
 
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
 
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
 
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد
 
و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش
 
و گاهي آن را مي‌پرستد
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تا عشق نباشد ، زندگی تفسیر نمی شود ..
سه شنبه 10 دی 1392 ساعت 13:33 | بازدید : 862 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

زندگی را از نخست برای من بد ترجمه کرده اند ،

 

زندگی را یکی مرگ تدریجی نام نهاد ،

 

یکی بدبختی مطلق معنی کرد ،

 

یکی درد درمان ناپذیرش خواند ،


و سرانجام یکی رسید و گفت : زندگی به تنهایی ناقص است,

 

تا عشق نباشد ، زندگی تفسیر نمی شود ..

احمد شاملو

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
...
دو شنبه 9 دی 1392 ساعت 19:11 | بازدید : 816 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

اشک رازی‌ست

             لبخند رازی‌ست

                          عشق رازی‌ست


اشک ِ آن شب لبخند ِ عشق‌ام بود.
 
 
قصه نیستم که بگویی

 
                   نغمه نیستم که بخوانی

 
                                    صدا نیستم که بشنوی
 
                                                   یا چیزی چنان که ببینی

                                                                  یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم

                            
مرا فریاد کن
 

درخت با جنگل سخن می گوید

                                
علف با صحرا

ستاره با کهکشان

                 
و من با تو سخن می گویم
 

نامت را به من بگو

               
دستت را به من بده

                                
حرفت را به من بگو

                                                 
قلبت را به من بده
 

من ریشه های تو را دریافته ام

                          
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

                                                           
و دستهایت با دستان من آشناست
 
 
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام

                                   برای خاطر زندگان،
 
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

                                زیباترین سرودها را

                                               زیرا که مردگان این سال

                                                                   عاشق ترینِ زندگان بوده اند
 
 
دست ات را به من بده

                   دست‌های ِ تو با من آشناست
 
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
 

 به‌سان ِ ابر که با توفان

          به‌سان ِ علف که با صحرا

                                به‌سان ِ باران که با دریا

                                             به‌سان ِ پرنده که با بهار

                                                     به‌سان ِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید
 
 
زیرا که من

         ریشه‌های ِ تو را دریافته‌ام

                                   زیرا که صدای ِ من

                                                             با صدای ِ تو آشناست
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دوستی….
شنبه 7 دی 1392 ساعت 20:52 | بازدید : 791 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

  

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست

و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است !

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،

اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست…

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شنبه 7 دی 1392 ساعت 20:35 | بازدید : 852 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

   مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.

استاد گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو  دشنام دهد پولی بده.

تا دوازده ماه هر کسی به جوان توهین میکرد  جوان به او پولی میداد.

پس از گذشت یک سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.


استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.


تا جوان رفت؛  استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر به شهر رفت.

وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.


جوان به گدا گفت: عالی است!

یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم

اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.


استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت:

برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست
شنبه 7 دی 1392 ساعت 19:38 | بازدید : 949 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

در سالی که همهـ جا را قحطی فرا گرفته مرد عارفی از کوچه میگذشت .

عارف غلامی دید که شادمان از کوچه میرود . 

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ 


جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد

و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد.

پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ 


آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت:

از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده

و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
زندگی
شنبه 7 دی 1392 ساعت 15:8 | بازدید : 975 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

زندگـــــــ....،رسم پذیرایی ازتقدیراست

وزن خوشبختی من ؛وزن رضایتمندیست

زندگی شایدشعرپدرم بودکھــــ خواند؛

چای مادر کھ مراگرم نمود؛

نان خواھر،کھ بھ ماھی ھا داد.

زندگی شایدآن لبخندی ست،کھ دریغش کردیم

زندگی زمزمھ ی پاک حیاتست،میان دو سکوت زندگی

خاطرھــ ی آمدن و رفتن ماست

لحظھـــ ی آمدن و رفتن ما،تنھاییست؛

 من دلم میخواھد قدراین خاطرھ را دریابیم.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک
شنبه 16 آذر 1392 ساعت 14:45 | بازدید : 1379 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
 
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
 
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
 
آن مرد گفت:
 
«گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
 
 
بهلول گفت:
 
«مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای،
 
خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
داستانک
شنبه 16 آذر 1392 ساعت 14:41 | بازدید : 1109 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
ظهر یکی از روزهای رمضان بود.
 
حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامی‌ها غذا می‌برد
 
و آن روز هم داشت از خرابه‌ای که بیماران جزامی آنجا زندگی می‌کردند می‌گذشت.
 
جزامی ها داشتند ناهار می‌خوردند.
 
ناهار که چه، ته‌مانده‌ی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغال‌ها پیدا کرده بودند
 
و چند تکه نان. یکی از جزامی‌ها بلند میشه به حلاج می‌گوید: «بفرما ناهار!»
 
حلاج می‌پرسد: «مزاحم نیستم؟»
 
می‌گویند: «نه، بفرما.»
 
حسین حلاج پای سفره جزامی‌ها می‌نشیند.
 
یکی از جزامی‌ها می‌پرسد:
 
«تو چطور که از ما نمی ترسی.
 
دوستان تو حتی چندش‌شان می‌شود از کنار ما رد شوند، ولی تو الان...؟»
 
حلاج می‌گوید:
 
«خب آنان الان روزه هستند برای همین این جا نمی‌آیند تا دلشان هوس غذا نکند.»
 
می‌پرسند: «پس تو که این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟»
 
می‌گوید: «نشد امروز روزه بگیرم…»
 
حلاج دست به غذاها می‌برد و چند لقمه می‌خورد،
 
درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها به آنها دست زده بودند.
 
چند لقمه که می‌خورد، بلند می‌شود و تشکر می‌کند و می‌رود.
 
موقع افطار حلاج لقمه‌ای در دهان می‌گذارد و می‌گوید:
 
«خدایا روزه من را قبول کن.»
 
یکی از دوستاش می‌گوید:
 
«ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها ناهار می‌خوردی!»
 
حسین حلاج در جوابش می‌گوید: «او خداست. روزه‌ی من برای خداست.
 
او می‌داند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم.
 
دل بنده‌اش را می‌شکستم، روزه‌ام باطل می‌شد یا با خوردن چند لقمه غذا؟»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3