گفتم: لعنت بر شيطان ...
شیطان ظاهر شد در حالی که لبخندی بر لب داشت .
پرسيدم:چرا مي خندي؟
پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام مي گيرد
پرسيدم:مگر چه كرده ام؟
گفت: مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام
با تعجب سوال کردم ...
.
.
پس چرا زمين مي خورم؟!
جواب داد: نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي،
نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.
پرسيدم:پس تو چه كاره اي؟
پاسخ داد: هر وقت سواري آموختي،
براي رم دادن اسب تو خواهم آمد فعلاً برو سواري بياموز...
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا درباره یانسان ,
داستان زیبا درباره ی شیطان ,
داستان زیبا درباره ی نفس انسان ,
نفس ,
,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4