عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2440
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 2440
:: بازدید ماه : 8394
:: بازدید سال : 83778
:: بازدید کلی : 312369

RSS

Powered By
loxblog.Com

آرزویی بــکن …
دو شنبه 12 اسفند 1392 ساعت 20:49 | بازدید : 811 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

آرزویی بــکن …


گوشــهای خـــدا پر از آرزوســت و دستــهایــش پر از معجـــزه

آرزویـی بــکن…


شــاید کــوچــکترین معجــزه اش باشــد آرزوی تــو…..

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
کـــاش چـــتــر ها را بـــبــندیم...!
دو شنبه 12 اسفند 1392 ساعت 18:43 | بازدید : 721 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

کـــاش چـــتــر ها را بـــبــندیم...!


بـــه ضـــیافت قطـــره هــــای پاکـــــ باران برویــــم...

 

وبگذاریــــم باران گنـــاهانــمان را پاکـــ کــند و بشـــوید...

 

نــگاه خستــه مان را زیــــر بـــاران تــازه کنیم...

 

چرا که فردا طلوع پــاک رویـــاهاست!!

 

چتـــر ها را ببندیم...بـــاران زیبــــاست...!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
چهار شنبه 30 بهمن 1392 ساعت 10:41 | بازدید : 1122 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


همه میپرسند

چیست در زمزمه مبهم آب

چیست در همهمه دلکش برگ

چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها

چیست در کوشش بی حاصل موج

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوترها

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

بغض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو میاندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
چهار شنبه 30 بهمن 1392 ساعت 10:36 | بازدید : 987 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد

و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:


 ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی

در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم

و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.


 ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید

و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:


 من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:


 ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:


 نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود

و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:


 همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.


 ملا قبول کردو گفت:


 فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,

اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:


 چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.

ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.

دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.

دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده

دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:

 ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .

ملا گقت:


 چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟

شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.


 با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
برف
چهار شنبه 30 بهمن 1392 ساعت 10:25 | بازدید : 1074 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

و تــــــازه می فهـــــــــمم

که بــــــــــرف خستگــــــــــی خداسـتــــــــــ

 

آنــــ قدر که حســـــ مــــی کنـــــی

پاکـــــــ کـــــنشـــ را بــــــــرداشتـــــــه

میــــــ کشـــــــد

رویــــــ نــــــــام من

رویــــــ تــــــــمام خــــــیابان هـــــا

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: سخنان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
بدون شرح...
چهار شنبه 30 بهمن 1392 ساعت 10:8 | بازدید : 893 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: عکس , ,
:: برچسب‌ها: حسین پناهی ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستانک...
یک شنبه 20 بهمن 1392 ساعت 12:36 | بازدید : 1061 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت .

اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .

اولی گفت : ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: برچسب‌ها: سایت نور و نار-عرفان نظر آهاری ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
یک شنبه 20 بهمن 1392 ساعت 12:13 | بازدید : 913 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد.

آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 16:3 | بازدید : 1235 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 

می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد،

بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد.

پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:39 | بازدید : 964 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود

 که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:


آیا خدا وجود دارد؟


«بودا» پاسخ داد:


بله، خدا وجود دارد.


بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:


آیا خدا وجود دارد؟


«بودا» پاسخ داد:


نه، خدا وجود ندارد.


اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید.

پاسخ بودا به او چنین بود:


خودت باید این را برای خودت روشن کنی.


یکی از شاگردان گفت:


استاد این منطقی نیست.

شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟


بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:


چون آنان سه شخص مختلف بودند

و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد:

عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درباره ی رسیدن به خدا , داستان زیبا درباره ی رسیدن به خدا , داستانی زیبا درباره ی بودا , بودا ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
اگر نگویی...
سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 12:19 | بازدید : 909 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم،

به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی.

همیشه فردایی نیست

تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد.

کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش

و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری.

مراقبشان باش.

به خودت این فرصت را بده تا بگویی:

«مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم»

و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.

هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد

اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری.

خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن.

به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند.

اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.


گابریل گارسیا مارکز

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: گابریل گارسیا مارکز , متن زیبا از گابریل گارسیا مارکز ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:58 | بازدید : 1111 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پدر بزرگم میگفت:‍‌«زندگی عجیب کوتاه است.

حالا که گذشته را بیاد می آورم،زندگی به نظرم چنان فشرده می آید

که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد

با اسبش به دهکده ی بعدی برود،

امانترسد که مبادا-قطع نظر از اتفاقات بد-مدت زمان

همین زندگی عادی و خوش و خرم،کفایت چنین سفری را نکند.»

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: فرانتس کافکا , داستان کوتاه , داستانک , داستان , داستان کوتاه ازفرانتس کافکا ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:46 | بازدید : 923 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم

 

که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.


منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.

کنارش نشستم و پرسیدم:


"اینجا چه می کنی ؟"


با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم.

پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.

می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت .

دوست داشت از الگوی او پیروی کنم.

مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .


خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.


برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد

که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.


مکثی کرد و دوباره ادامه داد:


"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد.

همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند .

هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد...

طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.


بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم.

اینجا دست کم می توانم خودم باشم."

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: برچسب‌ها: پائولو کوئلیو , داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه از پائولو کوئلیو ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:15 | بازدید : 966 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

صدفی به صدف مجاورش گفت:


در درونم درد بزرگی احساس میکنم ،


دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.


صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:


ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.


من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.


ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.


در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.


به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:


آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات

 

در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: پائولو کوئلیو , داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه از پائولو کوئلیو ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
شنبه 28 دی 1392 ساعت 14:59 | بازدید : 1558 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
حضرت سلیمان (ع) از پیامبرانی بودند
 
 
که خداوند او را بر جن وانس و...مسلط نموده بود.
 
 
روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنهای بزرگ وگردنکش فرستاد،
 
 
تا چند ساعتی به میان مردم بروند وگردش کنند وسپس بازگردند
 
 
وبه اصحاب فرمود :در این سیر وسیاحت هر چه را از جن شنیدید
 
 
به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.
 
 
 
آنها همراه آن جن سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند
 
 
وامور زیر را از آن جن دیدند:
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا درباره ی حضرت سلیمان , حضرت سلیمان ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...